در سال قحطی ، صاحبدلی پریشان حال ،
غلامی را دید که بسیار شادمان بود .
پرسید : چطور در چنین وضعیتی شادمانی می کنی ؟!
گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد
و تا وقتی که برای او کار میکنم روزی مرا می دهد
صاحبدل به خود گفت :
شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده
و غم به دل راه نمی دهد ؛
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست
و نگران روزگارم هستم ...!
نظرات شما عزیزان: